هوتن

Tuesday, October 17, 2006

عطش

درختی بودم تنها در عالم خواب
استوار و کشيده ، دلی پر ز تاب
رو به دريا ، ولی تشنه عشق ناب
گناه من چه بود . . . مرا از اين عشق چه سود
خواستم دلتنگی ساقه را از باد بگيرم
دلم از درد ساقه شکست
خواستم درد تيشه را از فرهاد بگيرم
ريشه ام از اشک شيرين گسست
گناه من چه بود . . . مرا از اين عشق چه سود
با شبنم از لطافت گل گذر کردم
با شن به عمق صدف سفر کردم
با غروب به پايان وصال نظر کردم
بجز اشک مرواريد چيزی نبود
گناه من چه بود . . . مرا از اين عشق چه سود
با ساقه گفتم به باد بگو
با شبنم گفتم به گل بگو
با مرواريد گفتم به صدف بگو
با تيشه گفتم به شيرين بگو
با غروب گفتم به افق بگو
درختی بودم تنها در عالم خواب
تشنه روی برگ و بوی آفتاب
رو به دريا ، ولی تشته عشق ناب
گناه من چه بود . . . مرا از اين عشق چه سود
با ساقی از درد پيمانه گفتم
با نی از نوای کاشانه گفتم
هوس باده از می، چون شد
نفس ناله از نی خون شد
.
درختی بودم تنها رو به آفتاب
تشنه عشق ، دلی پر ز تاب
.
گناه من چه بود . . . مرا از اين عشق چه سود

اشک

کوچک است ، گريه ميکند ، محبت می کنند. شير ميخواهد جان می دهند ، راه ميرود برايش ميدوند ، حرف ميزند سراپا گوشند ، چشم هايش بسته است برايش چراغ راهند ، هر شب خورشيد و ماه را زير پتويش می گذارند ، تا سحر نوازشش می کنند ، آب نبات می خواهد از خون دل برايش شربت گوارايی از عشق و محبت می سازند. ! آنقدر والاست که خداوند عشق " آفروديت " سر تعظيم فرود می آورد
.
.
بزرگتر شد ، می فهمد ، احساس ميکند ، دلش ميخواهد بتپد ، خداوند عشق ديگر عشق نميفهمد
استقلال می خواهد . . . می ترسانند
می خواهد بياموزد . . . ديکته می کنند
می خواهد تجربه کند . . . توبيخش می کنند
می خواهد دلش بلرزد . . . متهمش می کنند
می خواهد عاشق شود . . . گناهکار است
.
عشقی که با ذره های محبت از سينه های مادر در دهانش جاری شد ، ناگهان در نوجوانی به پشت سد های تاريک غيرت و تعصب که برايش ساختند برخورد، ايستاد و گنديد. گرمای دست پر مهری که راه رفتن را به او آموخت ، در سايه خشونت و بدبينی ، زنجير دار پر پروازش شد
.
دوباره گريه می کند ، اسير است ، می خواهد حرف بزند دوباره برايش حرف می زنند ، حالا ديگر چشمانش باز است ولی باز هم برايش می بينند ، سر خورده می شود ، عشق را فراموش ميکند، فکر می کند هميشه اشتباه می کند ، فکر می کند گناهکار است ، آنقدر باور های خودشان را به او تلقين کردند که فکر ميکند همه بد هستند ، خودش هم بد است ، فکر می کند هميشه در اشتباه است ، پرنده احساسش در قفس سينه مرده است ، آنرا کشتند
.
دل من از ترس پرواز
نتوانست دلتنگی باد را از ساقه بگيرد
چشم من از ترس باران
نتوانست لرزش شمع را از پروانه بگيرد
روح من از ترس آواز
نتوانست ناله شبنم را از گل بگيرد
عشق من از ترس عمق
نتوانست درد شن را از صدف دريا بگيرد
.
حالا خيلی بزرگ شده ، دوباره گريه ميکتد ، از همشون متنفر است ولی بهش گفتند که آنها مثل در مسجد هستند ، نه سوزاندنی است نه دور انداختنی . . . با حسرت به اطرافش نگاه می کند ، پر از "چرا" است . پر از درد است ، درد نادانی آنهايی که ديگر نيستند
.
به دخترش نگاه می کند . . . . . . . کوچک است ، گريه می کند . . . . . . ء
.
.
درختی بودم
.
.
گناه من چه بود
.
.
.