شبهای تنهايی
شبها که دريا می کوفت سر را بر سنگ ساحل چون سوگواران
شبها که می خواند آن مرغ دلتنگ تنها تر از ماه بر شاخساران
شبها که می ريخت خون شقايق از خنجر باد بر سبزه زاران
شبها که می سوخت چون اخگر سرخ در پای آتش دلهای ياران
شبها که بودی در غربت دشت بوی سحر را چشم انتظاران
شبها که غمناک با آتش دل ره می سپرديم در زير باران
غمگين تر از ما هرگز نمی ديد چشم ستاره در روزگاران
.
.
.
بخوان خدا را دلم گرفته دلم گرفته
فريدون مشيری
0 Comments:
Post a Comment
<< Home